آن فرشته کو
يک فرشــــــــته داشت می دويد توی کوچــــــــه های آســــــمان روی سنگـــــفرش کهکـــــــشان می دويد و هرکجا که می رسيد با گچ ستاره ها عکس يک شـــــــهاب می کشيد *** می دويد و خنــــده هاش نور بود غصــــــه را بلـــــــــــد نبـــــــود غصــــــه از بهشـــــت دور بــود می دويد و بوی رفتنش عجيب بود رد پايش از شکوفه های سيب بود *** می دويد و ناگهان دامنش به ابرها گرفت و ليز خورد از کــــــنار خانه خدا چکــــــــــــيد قطــــره قطــــره روی خاک مــرد *** هيچکـــــــس ولـــــــــی نگفت آن فرشته ای که می دويد کــــو! جای او چقدر خالی است آی ای خدا ؛ تو لا اقل بگو. ...